برشی از کتاب پهلوانان دژباد

پهلوانان دژباد:بهار آمده بود و دامنه کوه پرشده بود از سبزه و گل. گوسفندها که چند ماهی علف تازه نخورده بودند، بااشتها می‌چریدند.پسرک چوپان زیر درخت دراز کشیده بود و به شکوفه‌های صورتی‌رنگی نگاه می‌کرد که با نسیم ملایم بهاری از شاخه جدا می‌شدند و چرخ‌زنان به زمین می‌افتادند.دلش گرفته بود. این کوه را با دامنه سرسبز و درخت‌های پرشکوفه دوست داشت. پدرش گفته بود مغول‌ها نزدیک شده‌اند و آن‌ها باید ازآنجا بروند.
کسانی که از شهرها و روستاهای دورتر به‌طرف نیشابور فرار می‌کردند،می‌گفتند مغول‌ها همه را می‌کشند و حتی به حیوان‌ها هم رحم نمی‌کنند. می‌گفتند سلطان هم با همه سربازهایش از ترس مغول‌ها فرار کرده است. چند روز بود که او در جاده پایین کوه، مردم بسیاری را می‌دید که وسایل زندگی خود را بار گاری‌ها و اسب‌ها کرده بودند و به‌طرف نیشابور می‌رفتند. پدرش گفته بود که آن‌ها هم باید فردا صبح، هرچه رادارند جمع کنند و ازآنجا بروند.
از خیال ترک این دامنه سرسبز و زیبا که هر سنگ و بوته‌اش را می‌شناخت، ناراحت بود.نی را روی لبش گذاشت تا شاید غمش را در صدای آن فراموش کند. صدای غمناک نی در دامنه کوه پیچید تا اندوه دل پسرک چوپان را به گوش همه‌چیزهایی که فردا از آن‌ها دور می‌شد، برساند. گویی از این طریق می‌خواست با کوه و دشت، درخت و سبزه، سنگ و صخره خداحافظی کند و ناخرسندی خود را از این جدایی به گوش آن‌ها برساند.
صدای پارس سگ گله،پسرک را که در آوای غمگین نی غرق شده بود، به خود آورد. حتماً باز یکی از بره‌ها بازیگوشی کرده و از گله جدا شده بود. “یک گوش”، سگش، هر وقت یکی از گوسفندها از گله جدا می‌شد، سروصدا می‌کرد تا او را خبر کند.پسرک به‌آرامی سرش را بلند کرد و نگاهی به پایین‌تر، جایی که گله می‌چرید، انداخت. وقتی دید چهار سوار به‌طرف گله می‌آیند، خیلی تعجب کرد. تا آن روز سوارهایی به این شکل و قیافه ندیده بود؛ پس یک گوش به خاطر دیدن این غریبه‌ها بود که پارس می‌کرد.
پهلوانان دژباد نوشته ابوالحسن درویشی مزنگی (آدم)

پهلوانان دژباد را از اینجا تهیه کنید

نشر ستاره جاوید